سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیدنی دونی
بازدید دیروز: 16
بازدید امروز: 13
مجموع بازدیدها: 103259
 RSS 
 Atom 
خانه
ارتباط با من
درباره من
پارسی بلاگ
» درباره من
دیدنی دونی
» لوگوی وبلاگ

فهرست موضوعی یادداشت ها
شگفت انگیز[7] . کارهای خلاقانه[7] . بازی[6] . پس زمینه های زیبا[5] . عکس خنده دار[4] . سفره آرایی[2] . کاریکاتور[2] . المپیک . سبزی آرایی . میوه آرایی . نی نی های دیدنی . شکار لحظه ها .
آرشیو مطالب
دیدنی دونی

لوگوی دوستان




موسیقی وبلاگ
یــــاهـو
اشتراک در وبلاگ
 

»» جدیدترین مدل های مو !




 




نویسنده متن فوق: » EsiPC ( شنبه 87/8/18 :: ساعت 9:37 عصر )


»» عکس های هنری ، خلاقانه ، خنده دار ، توپ ، با حال ...






































































نویسنده متن فوق: » EsiPC ( شنبه 87/8/18 :: ساعت 9:37 عصر )


»» زوج خوشبخت !
> در یک شب سرد زمستانی یک زوج
> سالمند وارد رستوران بزرگی شدند.
> آنها در میان زوجهای جوانی که در
> آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه
> می کردند.
>
> بسیاری از آنان، زوج سالخورده را
> تحسین می کردند و به راحتی می شد
> فکرشان را از نگاهشان خواند:
>
> «نگاه کنید، این دو نفر عمری است
> که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و
> چقدر در کنار هم خوشبختند .»
>
> پیرمرد برای سفارش غذا به طرف
> صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را
> پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به
> طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته
> بود رفت و رو به رویش نشست.
>
> یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب
> زمینی خلال شده و یک نوشابه در
> سینی بود.
>
> پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در
> آورد و آن را با دقت به دو تکه ی
> مساوی تقسیم کرد.
>
> سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و
> تقسیم کرد.
>
> پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش
> نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین
> که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می
> زد مشتریان دیگر با ناراحتی به
> آنها نگاه می کردند و این بار به
> این فــکر می کردند که آن زوج
> پیــر احتمالا آن قدر فقیــر
> هستند که نمی توانند دو ساندویچ
> سفــارش بدهند.
>
> پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب
> زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر
> خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به
> پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک
> ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر
> مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو
> به راه است ، ما عادت داریم در همه
> چیز شریک باشیم . »
>
> مردم کم کم متوجه شدند در تمام
> مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد،
> پیرزن او را نگاه می کند و لب به
> غذایش نمی زند.
>
>
>
> بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت
> و از آنها خواهش کرد که اجازه
> بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان
> سفارش بدهد و این دفعه پیر زن
> توضیح داد: « ما عادت داریم در همه
> چیز با هم شریک باشیم.»
>
> همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد
> ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به
> طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم
> سوالی از شما بپرسم خانم؟»
>
> پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
>
> - چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که
> گفتید در همه چیز با هم شریک هستید
> . منتظر چی هستید؟ »
>
> پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»


نویسنده متن فوق: » EsiPC ( شنبه 87/8/18 :: ساعت 9:37 عصر )


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
عکاسی با سرعت بالا
دوچرخه های دست ساز و دیدنی
ناز بالش های ناز !
هنر دیجیتالی
میوه آرایی های دیدنی
فیل های نقاش
ویلچر به سبک اسکیت !
مجسمه های زیبا با حداقل امکانات !
زیباترین عکس ها از طبیعت در سال 2008
دکمه سر آستین های خوشگل و ظریف
لبخند ساز بسازید !
جدیدترین نسخه ی فتوشاپ !
ماشین های خیلی دیدنی !
کاردستی های جنگی !
مدل جدید فراری
[همه عناوین(128)][عناوین آرشیوشده]